گفت: امشب حال سالن داری؟
جوابی ندادم...
گفت: از بابت سعید خیالت راحت، نیست امشب...!!
گفتم: بی انصاف حرف حرف خودش است، اصلاً کاری به حرف های آدم ندارد...
گفت: سعید را می گویی؟
گفتم: این همه پول را می ریزند توی حسینیه و تکیه و آشپزخانه، تازه اعتراض هم که می کنی می گویند مسجد جامع شهر است و لازم دارد این همه ریخت و پاش را...
گفت: خوب حق دارند، جا برای عزاداری کم است
گفتم: تو هم آن طرفی هستی پس؟! قبول، ولی تا چه حد؟! سالی چند میلیارد بریزند توی این کار که چه بشود؟!
به رضا هم گفتم! این همه پول را به چه زخم مردم شهر وزوان نمی شود زد که ما داریم با آن این کار را می کنیم؟!
گفت: من کاره ای نیستم ولی مثلاً بیایند با این پول ها چه کار کنند که دل تو هم خوش باشد؟!
گفتم: آدم حسابی، شهر ما را از اول تا آخر که قدم بزنی دردی نیست که نداشته باشد! مردمش هم که کم درد و پر بضاعت نیستند آن قدرها! بیایند به جای این همه ریخت و پاش کمی خرج مردم کنند...
گفت: پول را برای حسینیه می دهند و مسجد، نمی شود که کار دیگری کرد با آن!
گفتم: چه طور قالی های مسجد را می شود فروخت و خرج مسجد کرد!
چه طور گوشت های قربانی را می توان با اجازۀ مراجع کیلویی یازده یا دوازده هزار تومان فروخت و خرج هیئت کرد!
چه طور می شود زمین وقفی مسجد را فروخت و پولش را زد به زخم هیئت!
چه طور می شود مغازه را وقف کرد و بعد اجاره داد!
این کارها را می شود کرد و نمی شود خرج مردم کرد؟!
گفت: وقف وقف است و باید در راه خودش خرج شود...
گفتم: ببین، این ها که این قدر توانایی جذب سرمایه مردم را دارند خوب بیایند نیات مردم را هدایت کنند و آن ها را به سرمایه گذاری در شهر دعوت کنند تا کمی از مشکلات جوانان شهر هم حل شود...
گفت: مردم نمی دهند این پول ها را، برای عزاداری و شام هم با زور پول می دهند!
گفتم: همین شام هایی که ما به بهانۀ هفت امام می دهیم به مردم می خورند می دانی چند میلیارد خرج بر می دارد؟!
به نظر تو لازم است این همه شام بدهیم به مردمی که نمی دانند امام حسسین چرا قیام کرد؟! مردمی که نماز ظهر عاشورایشان با نذری قضا می شود و نماز مغربشان را هم اگر شام غریبان اجازه بدهد یک ساعت دیرتر می خوانند؟!
به نظر تو لازم است زن و مرد را به بهانه شام بریزیم قاطی هم دیگر تا توی رودخانه بگردند و شمع روشن کنند؟!
لازم است آشپزخانۀ چند میلیونی بسازیم و فرهای چند صد هزار تومانی توی آن بگذاریم و بعد شاممان را توی رودخانه درست کنیم تا حضرت ابالفضل قطار دیگ هامان را از نزدیک ببیند و حال کند؟!
لازم است به بهانۀ خیریه ساختن بیت العباس بسازیم و بعد پشود جای طبل و دهل هیئتمان؟! مگر خیریه های شهر ما چند نفر نان به نرخ روز خور را سیر نمی کند که...
گفت تو دیگر داری تند می روی! این همه درس خوانده ای که به این جا برسی؟! ای به سر در آن دانشگاهی که تو داری...
پریدم وسط حرفش و گفتم: نشد! مشکل ما وزوانی ها این است که نمی توانیم حرف حساب را قبول کنیم!
مشکل ما این است که نمی خواهیم قبول کنیم که چند سالی است داریم اشتباه می کنیم!
گفت: با تو یکی نمی شود بحث کرد حرف حساب هم که نمی زنی...
گفتم: نه، ما وزوانی ها اگر کسی به دیانتمان ایراد بگیر خانه اش را که خراب می کنیم هیچ، از دین هم خارجش می دانیم بعد هم می شود فتنه گر و حسابش با کرام الکاتبین می شود...
در حالی که داشت راهش را کج می کرد گفت: تو مُخ ما رو نزن، سالن اومدن پیشکش...
گفتم: برو ولی این را هم از من داشته باش که حسینیه ساختن چیزی به ایمان ما اضافه نمی کند حتی اگر اجاره هم بدهیم و با پول اجاره اش دهل و زنجیر و دستگاه بلندگو و بلند خوان بگیریم....
جوابی ندادم...
گفت: از بابت سعید خیالت راحت، نیست امشب...!!
گفتم: بی انصاف حرف حرف خودش است، اصلاً کاری به حرف های آدم ندارد...
گفت: سعید را می گویی؟
گفتم: این همه پول را می ریزند توی حسینیه و تکیه و آشپزخانه، تازه اعتراض هم که می کنی می گویند مسجد جامع شهر است و لازم دارد این همه ریخت و پاش را...
گفت: خوب حق دارند، جا برای عزاداری کم است
گفتم: تو هم آن طرفی هستی پس؟! قبول، ولی تا چه حد؟! سالی چند میلیارد بریزند توی این کار که چه بشود؟!
به رضا هم گفتم! این همه پول را به چه زخم مردم شهر وزوان نمی شود زد که ما داریم با آن این کار را می کنیم؟!
گفت: من کاره ای نیستم ولی مثلاً بیایند با این پول ها چه کار کنند که دل تو هم خوش باشد؟!
گفتم: آدم حسابی، شهر ما را از اول تا آخر که قدم بزنی دردی نیست که نداشته باشد! مردمش هم که کم درد و پر بضاعت نیستند آن قدرها! بیایند به جای این همه ریخت و پاش کمی خرج مردم کنند...
گفت: پول را برای حسینیه می دهند و مسجد، نمی شود که کار دیگری کرد با آن!
گفتم: چه طور قالی های مسجد را می شود فروخت و خرج مسجد کرد!
چه طور گوشت های قربانی را می توان با اجازۀ مراجع کیلویی یازده یا دوازده هزار تومان فروخت و خرج هیئت کرد!
چه طور می شود زمین وقفی مسجد را فروخت و پولش را زد به زخم هیئت!
چه طور می شود مغازه را وقف کرد و بعد اجاره داد!
این کارها را می شود کرد و نمی شود خرج مردم کرد؟!
گفت: وقف وقف است و باید در راه خودش خرج شود...
گفتم: ببین، این ها که این قدر توانایی جذب سرمایه مردم را دارند خوب بیایند نیات مردم را هدایت کنند و آن ها را به سرمایه گذاری در شهر دعوت کنند تا کمی از مشکلات جوانان شهر هم حل شود...
گفت: مردم نمی دهند این پول ها را، برای عزاداری و شام هم با زور پول می دهند!
گفتم: همین شام هایی که ما به بهانۀ هفت امام می دهیم به مردم می خورند می دانی چند میلیارد خرج بر می دارد؟!
به نظر تو لازم است این همه شام بدهیم به مردمی که نمی دانند امام حسسین چرا قیام کرد؟! مردمی که نماز ظهر عاشورایشان با نذری قضا می شود و نماز مغربشان را هم اگر شام غریبان اجازه بدهد یک ساعت دیرتر می خوانند؟!
به نظر تو لازم است زن و مرد را به بهانه شام بریزیم قاطی هم دیگر تا توی رودخانه بگردند و شمع روشن کنند؟!
لازم است آشپزخانۀ چند میلیونی بسازیم و فرهای چند صد هزار تومانی توی آن بگذاریم و بعد شاممان را توی رودخانه درست کنیم تا حضرت ابالفضل قطار دیگ هامان را از نزدیک ببیند و حال کند؟!
لازم است به بهانۀ خیریه ساختن بیت العباس بسازیم و بعد پشود جای طبل و دهل هیئتمان؟! مگر خیریه های شهر ما چند نفر نان به نرخ روز خور را سیر نمی کند که...
گفت تو دیگر داری تند می روی! این همه درس خوانده ای که به این جا برسی؟! ای به سر در آن دانشگاهی که تو داری...
پریدم وسط حرفش و گفتم: نشد! مشکل ما وزوانی ها این است که نمی توانیم حرف حساب را قبول کنیم!
مشکل ما این است که نمی خواهیم قبول کنیم که چند سالی است داریم اشتباه می کنیم!
گفت: با تو یکی نمی شود بحث کرد حرف حساب هم که نمی زنی...
گفتم: نه، ما وزوانی ها اگر کسی به دیانتمان ایراد بگیر خانه اش را که خراب می کنیم هیچ، از دین هم خارجش می دانیم بعد هم می شود فتنه گر و حسابش با کرام الکاتبین می شود...
در حالی که داشت راهش را کج می کرد گفت: تو مُخ ما رو نزن، سالن اومدن پیشکش...
گفتم: برو ولی این را هم از من داشته باش که حسینیه ساختن چیزی به ایمان ما اضافه نمی کند حتی اگر اجاره هم بدهیم و با پول اجاره اش دهل و زنجیر و دستگاه بلندگو و بلند خوان بگیریم....