کبک بریان

«آورده اند که شیخ بهاء الدین عاملی در میدان نقش جهان اصفهان می رفت ، هوس کبک بریانش غالب آمد. با خود انداخت که: از شأن ما به دور است لحم خوردن، خود را با کسی در آویزم تا خیال از سرم به در رود. خربنده ایش با دید آمد ، خود را بر او زد و بگذشت. خر بنده در او نگریست و خنده ای بزد. شیخ بار دیگر چنان کرد و خر بنده چنین ، سوم بار شیخ چنان خود را بر خر بنده زد که خر بنده بیفتاد. از زمین برخاست و حالی که جامه می تکانید با شیخ گفت: یا شیخ تو را خیال کبک ، بریان داشته ، تاوانش از ما می طلبی...؟!»

شهر بزرگی نیست ، ولی در بعضی موارد دست صد ها استان و کشور را از پشت بسته. یکی از این موارد آمدن روحانیون به این شهر و ماندن و نماندن و بودن و نبودن آن هاست که بر خلاف عقیدۀ شکسپیر موضوع چندان مهمی هم به نظر نمی آید.

مرحوم پدر بزرگ می گفتند: قبل از انقلاب داستان به کل با بعد از انقلاف تفاوت داشت. روحانیونی که می آمدند در خدمت همۀ مردم وزوان بودند. آن روزها در سه مسجد نماز برگزار می شد و هر روحانیی که به وزوان می آمد ، نماز صبحش را در مسجد امام اقامه می کرد ، نماز ظهرش را در مسجد وحدت یا جامع و نماز مغرب و عشاء را به مسجد رسول می رفت . روحانیون آن دوره هم با الآن فرق می کردند مثلاً مرحوم کلباسی هفت هشت سالی را مهمان مردم وزوان بود و خدمات زیادی را هم به مردم وزوان و مساجد وزوان کرد. و هنوز هم با خوبی از او یاد می شود. یکی هم آقای گرامی بود که چند سالی را با ما بود و الآن هم در شهر قم از مراجع بزرگ است. اما بعد از انقلاب داستان به کل تغییر کرد و مردم دچار دو دستگی و چند دستگی های مختلف شدند و عده ای مثل ما شدیم دهنوی و عده ای هم شدند محل بالایی و مساجد هم شد پایگاه این دو دستگی و چند دستگی ها، روحانیونی هم که می آمدند دست خوش همین تغییرات شدند و همین باعث شد که پای روحانیون زیادی به این شهر کوچک باز شود و هر کدام به نسبت طاقت و توانشان چند روز یا چند سالی را مهمان ما بودند و بعد هم عطا و لقا را به هم بخشیدند و رفتند.

آن اوایل آقای گرامی می آمد وزوان و دلش هم با بعضی از وزوانی ها نبود. و این دوره ای بود که آقای رحیمی امام جمعۀ منطقه بود و بعد هم که آن اتفاقات پیش آمد و آقای رحیمی را از امامت جمعه برداشتند و دو دستگی وزوانی ها باعث شد که نمازگزاران مسجد رسول رفتند و ایشان را برای اقامۀ نماز به مسجد خودشان بردند و ما هم شروع کردیم به آوردن روحانیون مختلف به مسجد جامع. البته همۀ این حرف ها را پدر بزرگ می گفت و من فقط گوش می دادم. پدر بزرگ می گفت: تنها کسی که توانست با همۀ خوبی ها و بدی های ما مردم وزوان بسازد و ماندن را به رفتن ترجیح دهد همین آقای رحیمی بود که کم در حق او اجحاف نکردیم....(پدر بزرگ در این مورد حرف های زیادی زد که من به جای همۀ آن حرف ها نقطه چین گذاشتم)

گذشته از حرف های پدر بزرگ ، من هم به سهم خودم کسانی را به یاد دارم که آمدند و ماندند و بعد هم رفتند و نماندند. آقای محمدی با آن روحیۀ جوان پسند و کلاس های آموزشی و فوتبال بازی کردن هایش که آخر هم باب طبع بعضی ها نبود و شانس آورد و کتک نخورده از شهر ما رفت ، آقای مهدی زاده با آن پسر به یاد ماندنیش ، آقای انصاری با آن پژوی رنگ و رو رفته و فتاوی جنجالیش ، آقای اکبری با آن بحث و جدل های داغی که با اهالی مسجد داشت و دست آخر هم آقای سر افراز که بر خلاف بقیه تا حدودی ماندنی بود و با خوبی و خوشی آمد و با خوبی و خوشی هم رفت.

همه آمدند و رفتند و خاطرات تلخ و شیرینی را به مردم ما هدیه کردند ولی تا به حال از جمع کلاهداران و بی کلاهان شهر کسی کلاهی را قاضی نکرده و از خودش نپرسیده که چرا این رفتن ها و آمدن ها و دوباره رفتن ها ادامه دارد و ما نمی توانیم کسی را برای چند سال متوالی در شهرمان نگه داریم؟! چرا ما این قدر بی تحملیم که کسی دل ماندن در جمع ما را ندارد و هر که آمد به قول سعدی عمارتی نو ساخت و رفت و آن را به دیگری واگذار کرد. این چند روز هم که بازار آمد و رفت داغ است. چند روز پیش بود که یک روحانی تازه وارد با معرفی یکی از روحانیون شهرمان وارد مسجد جامع شد ولی با این وعده که بر می گردد رفت و دیگر نیامد و دیروز هم یک نفر آمده که قرار است تا ماه رمضان در شهر وزوان بماند و رفتن او هم مثل ماندنش با ابهاماتی همراه است که تعیین آن به دستهای ما بسته نیست . این در حالی است که شهر ما در زمینۀ روحانیت کم استعداد هم نبوده و برای خودش روحانیون خوبی هم دارد ولی آن ها هم جلای وطن کرده اند و به ماندن در این شهر دل نمی دهند. به راستی چرا به قول یکی از پیر مرد های مسجدی ما«اگر آیت الله هم به وزوان بیاید ظرف چند ماه فرار را بر قرار ترجیح می دهد»؟! راستی چرا؟ آیا بهتر نیست این اخلاق تندمان را کنار بگذاریم و به جای این همه آوردن و رد کردن روحانیون مختلف از همین روحانیون شهر خودمان استفاده کنیم و آن ها را قدر بدانیم. تا کی باید با آمدن یک روحانی اطراف او را بگیریم و وقتی دیدیم موافق طبع ما نیست دورش را خالی کنیم و هنوز عذرش را نخواسته ایم سر او هوو بیاوریم؟ آیا کار درست را اهالی مسجد حضرت رسول نکرده اند که آقای رحیمی را با همۀ مشکلات ریز و درشتی که برایش ایجاد شد نگه داشته اند و حالا بعد سی سال هنوز این پیرمرد میانه دار محافل و مجالسشان است. هر چند با وجود بیماری و کهولت سنش هنوز هم به او نمی سازیم و همین سال قبل نماز خواندنش را در مسجد امام به صلاح نمی دیدیم. چرا ما این قدر صلاح همه را خوب می دانیم و از صلاح خودمان غافلیم؟

من که نمی دانم تا کی باید شاهد این تغییرات باشیم ولی کاش باز هم می شدیم همان وزوانی هایی که بدون هیچ بهانه ای یک دل و یک زبان بودیم و همه چیزمان با هم بود. همان وزوانی هایی که به قول پدر بزرگ «عزاداری و شادیشان یک جا بود»

1 نظرات:

محمّد گفت...

این جماعت، می‌خوان شیخ همراهیشون کنه، نه این که اونا شیخو همراهی کنند...
هرکدومشون برای خودشون صاحب رساله‌اند ننه‌جون!

با پشتیبانی Blogger.