توکّل

آورده اند که در عهود پیشین بخشدار عزم رؤیت زمین های کشاورزی یکی از روستاهای اطراف می کند. چون می رسد از پیری می پرسد: چه کشته اید؟ پیر به زبان محلی می گوید: ویجدونه...بخشدار می پرسد: از ویجدونه چه خیزد؟ پیر می گوید: پنبه... بخشدار دستی به سر و ریش خود می کشد و می گوید: شما که بدین غایت زور می زنید، چرا پشم نکارید که به کار آید...!!!مشکلات و مسائل کشاورزی شهر وزوان که مدت هاست گریبان گیر کوچک و بزرگ این شهر شده، این روزها به خوب...
» ادامه مطلب

وزوان و دزدهای گذری

حاتم اصم گوید که در آن حال که قتال با کفّار در پیوست و از طرفین صفوف کشیده شد، شیخ خود را ابوتراب نخشبی دیدم که بین الصفین بخفت و سر بر سپر نهاد و در خواب رفت چنان که غَطیط(خُرخُر) او استماع می کردم. چون بیدار شد و برخاست گفتم: در این وقت عجب دارم از استراحت و نَوم که چگونه باشد! شیخ گفت: اگر این وقت را از وقت زفاف فرقی دانی، ترا از جمله متوکلان نشمرند.این روزها امنیت وزوان و منطقه، آدم را یاد امنیت لیان شامپو در زمان لین چان...
» ادامه مطلب

هم ياري...

داشتم از جلوي يک دبستان دخترانه خارج از ديار خودمان رد مي شدم. چشمم افتاد به معلمي که با سر و وضع اتو کشيده ايستاده بود جلوي درب مدرسه و  دو نفر از دخترها را که بهشان نمي خورد دوم را تمام کرده باشند فرستاده بود توي جوي آب تا آشغال هايي را که مسئول جمع آوريشان قطعاً کارگران شهرداري بودند، جمع کنند. وقتي بطري کثيف روغن را توي  دست هاي کوچک يکي از آن دو ديدم و خنده اي را که از سر افتخار نثار معلمش مي کرد، بي اختيار...
» ادامه مطلب

صلوات وسط دعوا

آورده اند که ملّای اعظم، نصر الدّین بر گورستانی گذر داشت، دخمه ای دید گشاده. با خود انداخت که دخمه را در شوم تا بویی از مرگ چَشَم و از رستاخیز سراغی گیرم.چون در دخمه خفت کاروانی را از کران گورستان گذر افتاد. ملّا سر از دخمه برون کرد و ولوله ای در اشتران انداخت. کاروانیان به عقوبت، ملّا را گوشمالی به غایت نیکو دادند. چون به خانه آمد شویش جویای حالش شد. گفت: به عالم دیگر شده بودم. گفت: خبر چه بود؟! ملّا آهی بکرد و گفت: با توشان...
» ادامه مطلب

ما فصم ظَهري...

ما مدت هاست که از خيلي از اتفاقات محروميم و نمي دانم چرا خدا ما را از تلخ و شيرين دور نگه مي دارد. ولي به هر حال همين دوريمان هم تا حدودي باعث شده که چيزهايي را ببينيم و بشنويم که خارج از بحث مقام و مجال است... نمي دانم چرا بعضي از کساني که داعيه دارند و بايد دست ما را هم بگيرند خودشان را هم سپرده اند به ‌ملايم و ناملايم روزگاري که مي رود و مي رود و ايستادني هم در کارش نيست!! خواستم خودم بنويسم ولي دوست ناشناسم همه حرفهاي مرا...
» ادامه مطلب
با پشتیبانی Blogger.